نیمه شب است و وزن افکارم بر روی تخت!
جسمم را در آغوش سرد تخت میبینم
که گه گاه سرفه ای می کند...بی خواب است..."تب دارد"
مادرم بی خبر است , پدرم هم در خواب!
بیرون سرد است و حرف های ناگفته ام از روی شیشه قطره می شوند و می چکند
دیشب باران بود و
باد چترم را برد تا به کودک دعا فروش کنار پل بدهد.
امشب هم باران است...
یاد شعر سهراب می افتم:"چتر ها را باید بست,زیر باران باید رفت."
چشم بر هم می گذارم,زیر بارانم...
همیشه زیر باران خواهم ماند
تب دارم...حال عجیبی است
مادرم بی خبر است , پدرم هم در خواب!