یادداشت های مهندس آنتن

شرح حال دانشگاه و ...!

یادداشت های مهندس آنتن

شرح حال دانشگاه و ...!

دانشگاه تمدن می سازد؛ یا دایناسورها منقرض نشده اند!

بیب بیب بیب بیب ...
تعجب نکنید، این مطلب مربوط است به زمانی که انسانها در غار زندگی می کردند، خودتان هم می دانید که آن روزها مردم فرهنگ درست و حسابی نداشتند، آدم بی فرهنگ هم مدام حرفهای زشت می زند، و از آنجا که نوشتن این حرفهای زشت بدآموزی دارد، ما نیز در این جور مواقع برایتان بوق می زنیم!

شترق!
این شترق هم صدای حاصل از برخورد دو عدد دایناسور بود که در آن زمان غارنشینان از آنها برای حمل و نقل استفاده می کردند.
* مگه کوری بیب بیب بیب! چرا جلوت رو نگاه نمی کنی؟!
** خودت کوری! دایناسور من بزرگتره، در نتیجه من اول باید رد بشم، بعد تو! بیب بیب!
بعد از این گفتگوی غیرمتمدنانه این دو غارنشین ترمز دستی های دایناسورها را کشیدند و به جان هم افتادند ... و به جان هم افتادند ... و به جان هم افتادند ... مگه نمی شنوین؟ چرا مطابق متن پیش نمی رین؟ به جون هم بیفتین دیگه!
یکی از دو غارنشین: آخه دایناسورهای ما که ترمز دستی ندارن!
آها ... تصحیح می کنم، آنها دستی به دایناسورهایشان کشیدند و به جان هم افتادند، دایناسورهای آنان نیز برای نشان دادن تعصب خود به صاحبشان با همدیگر گلاویز شدند، صدای بوق بوق نیز در سطح جنگل پیچید، غارنشینان دیگر و باقی جانوران نیز دور آنها جمع شدند و به تماشای پخش زنده مسابقه بزن بزن پرداختند. دو غارنشین و دو دایناسور نیز آنقدر همدیگر را زدند تا خودشان خسته شدند و به خانه هایشان رفتند.
چند روز بعد یکی از غارنشینان که به عنوان تماشاچی در دعوای فوق حضوری مؤثر داشت، زیر درخت نارگیلی به خواب فرو رفت، بعد از چند ساعت ناگهان نارگیلی به سر او اصابت کرد،
* میمون بیب بیب! مگه بیب داری؟
این غارنشین بر اثر ضربه وارده به سرش دچار کمی تا قسمتی تحول شد و به همین خاطر زمانی که وارد خانه شد، از پدرش پرسید: پدر! ما چرا اینقدر بی فرهنگ هستیم؟
* پسر بیب! تو چطور به این نتیجه بیب رسیدی؟
** به علت این آلودگی صوتی در جنگل که ناشی از بوقهایی است که وسط حرفامون زده میشه.
* پسرم! این بی فرهنگی و بی تمدنی ما به خاطر نبود دانشگاه در دور و بر محل زندگیمان است.
** خب اینکه کاری نداره!
* کجا می ری پسر بیب؟!
** می رم کلنگ بیارم تا ...
* آخه بیب، ما اگه حتی دانشگاه هم داشته باشیم، داوطلبی برای ورود به دانشگاه نداریم!
** چرا پدر؟
* آخه هنوز خودکار و دفتر اختراع نشده، هیچ می دونی با این خط میخی و کتابهای سنگی اگه بخوای ده پونزده سال درس بخونی پدرت در میاد؟!
** خب چرا کسی دفتر و خودکار رو اختراع نمی کنه؟
* آخه پسر بیب، این چه حرفیه می زنی؟ مگه بدون درس خوندن و دانشگاه رفتن میشه مخترع شد؟!

غارنشینان سالیان درازی را در جستجوی این سؤال بودند که بالاخره اول باید دانشگاه رفت و سپس کاغذ و قلم را اختراع کرد و یا اول باید کاغذ و قلم را اختراع کرد و سپس دانشگاه ساخت؟!
روزها و شبهای بسیاری گذشت تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد، پس از یک تصادف که میان دو دایناسور رخ داد، به مانند همیشه دو سرنشین آنها با هم به کتک کاری پرداختند، اما دایناسورهای آنان هیچ حرکت خشونت آمیزی از خود بروز نداند و با مهربانی و بسیار متمدنانه با یکدیگر سخن گفتند و از هم عذرخواهی کردند و حتی سعی بر جدا نمودن دو غارنشین داشتند!
غارنشینان بسیار ترسیدند که مبادا دایناسورهایشان بیمار شده باشند، زیرا علاوه بر این عمل عجیب چند ماهی می شد که جثه دایناسورهایشان روز به روز کوچک و کوچکتر می شد، از طرفی آنها بر پایه برخی شنیده ها نمی توانستند مستقیماً با دایناسورها وارد مذاکره شوند، زیرا از پدران خود شنیده بودند که دایناسورها فقط به درد سواری گرفتن می خورند و جانورانی بی فرهنگ هستند و هر کسی که با آنها صحبت کند را می خورند!
بالاخره یک روز غارنشینان تصمیم گرفتند هر جور که شده علت رفتارهای متمدنانه و کوچک شدن جثه دایناسورها را کشف کنند، به همین خاطر دور هم جمع شدند و مشغول به صحبت کردن شدند:
- این روزها دایناسورها خیلی عجیب و غریب شده اند، جدیداً هنگامی که بر دایناسورم سوارم مدام چیزی به عنوان «حق تقدم» را به من گوشزد می کنند.
- آری! دیروز دایناسورم به من گفت تا «کمربند ایمنی» ات را نبندی حرکت نمی کنم و من مجبور شدم خودم را با شاخ و برگ درختان به وی ببندم تا وی به حرکت درآید.
- حتی آنان دیگر در وسط راه خرابکاری نمی کنند و برای انجام این گونه اعمال به محلهایی مخصوص می روند، آنها خیلی متمدن شده اند.
- و جثه هایشان هم هر روز در حال آب رفتن است.
رئیس غارنشینان از آنان خواست که یکی شان داوطلبانه برود و با دایناسورها صحبت کند، بالاخره و پس از پانزده دقیقه کتک خوردن یکی از غارنشینان پذیرفت این عمل شجاعانه را انجام دهد.
غارنشینان در انتهای این جلسه و پس از این گفتگوها و بنا بر رسم و رسوم گذشته و بدون هیچ علتی به جان هم افتادند و صدای بوق بوق در جنگل طنین انداز شد.
این غارنشین داوطلب با ترس و لرز پیش دایناسورش رفت و گفت: دایناسور عزیز! ... ببخشیدا ... ببخشید ... تو چرا این روزها این جوری شدی؟
- با سلام، حال شما خوب است؟ منظورتان را متوجه نشدم!
- (غارنشین از ادبیات مورد استفاده قرار گرفته دایناسور بسیار تعجب کرد): همین دیگه! تو الآن باید منو می خوردی ... چطوری تو و باقی دایناسورها اینقدر با فرهنگ شدید؟
- (دایناسور لبخندی زد): نه عزیزم! من چرا باید شما را بخورم؟ راستش ما دایناسورها مدتی است که در کنکور یکی از دانشگاه ها شرکت کرده و پذیرفته شده ایم و همان طور که مشاهده می کنی رفتن به دانشگاه ما را بسیار با فرهنگ و متمدن کرده است.
- عجب! و اما جثه تون؟ چرا هی کوچک و کوچکتر می شوید؟
- راستش هر چند دانشگاه خیلی خوب است، اما این مخارجش کمر ما را شکانده، ما باید برای تأمین شهریه هایمان بیست و چهار ساعته کار کنیم و به همین خاطر روز به روز لاغرتر و کوچکتر می شویم.
غارنشینان باز هم جلسه ای گذاشتند و در این جلسه به این نتیجه رسیدند که با فرهنگ و با تمدن شدن ارزش تحمل سختیها و پرداخت هزینه دارد، در نتیجه همگی رفتند کنکور دادند و همگی هم در دانشگاه پذیرفته شدند...
روزها گذشت و دایناسورها کوچک و کوچکتر می شدند تا آنکه یک روز تصمیم گرفتند به احترام پدرانشان به «مارمولک» تغییر نام دهند، غارنشینان نیز تحصیلات عالیه را ادامه داده و متمدن و با فرهنگ شدند و دیگر صدای بوق بوقی در آنجا شنیده نشد.
نتیجه گیری داستان: هر چند شهریه های دانشگاه دایناسور را به مارمولک تبدیل می کند، اما آلودگی صوتی را کاهش می دهد و این خیلی خوب است!

چاپ شده در روزنامه قدس (۵/۷/۸۶)

نظرات 3 + ارسال نظر
سفیر پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:45 ب.ظ http://golpoone.blogsky.com

سلام.تا حالا کسی بهت گفته که کارت خیلی درسته؟من یکی که کلی با بودنت لذت میبرم.من دیوان میزنم.باز هم بهم سر بزن

سفیر جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:29 ب.ظ http://http://golpoone.blogsky.com

خیلی از خودتو طرز نوشتنت خوشم میاد.دوست دارم همیشه واسم بمونی.ممنونم از راهنماییت.

نیما یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:24 ب.ظ

سلام مهندس چطوری؟
دیگه احوالی از ما نمی پرسی؟بی معرفت این رسمشه؟
ولی از حق نگذریم کارت خیلی درسته! دمت گرم!خیلی وبلاگ قشنگی داری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد